دلم خون شد از این افسرده پاییز
از این افسرده پاییز غم انگیز
غروبی سخت محنت بار دارد
همه درد است و با دل کار دارد
شرنگ افزای رنج زندگانی ست
غم او چون غم من جاودانی ست
افق در موج اشک و خون نشسته
شرابش ریخته جامش شکسته
گل و گلزار را چین بر جبین است
نگاه گل نگاه واپسین است
پرستوهایی وحشی بال در بال
امید مبهمی را کرده دنبال
نه در خورشید نور زندگانی
نه در مهتاب شور شادمانی
از این افسرده پاییز غم انگیز
غروبی سخت محنت بار دارد
همه درد است و با دل کار دارد
شرنگ افزای رنج زندگانی ست
غم او چون غم من جاودانی ست
افق در موج اشک و خون نشسته
شرابش ریخته جامش شکسته
گل و گلزار را چین بر جبین است
نگاه گل نگاه واپسین است
پرستوهایی وحشی بال در بال
امید مبهمی را کرده دنبال
نه در خورشید نور زندگانی
نه در مهتاب شور شادمانی
فلقها خندهی بر لب فسرده
شفقها عقدهی در هم فشرده!
کلاغان میخروشند از سر کاج
که شد گلزار ها تاراج تاراج!
خورد گل سیلی از باد غضبناک
به هر سیلی گلی افتاده بر خاک!
چمن را لرزه ها در تار و پود است
رخ مریم ز سیلی ها کبود است
گلستان خرمی از یاد برده
به هر جا برگ گل را باد برده
نشان مرگ در گرد و غبار است
حدیث غم نوای آبشار است
چو بینم کودکان بینوا را
کلاغان میخروشند از سر کاج
که شد گلزار ها تاراج تاراج!
خورد گل سیلی از باد غضبناک
به هر سیلی گلی افتاده بر خاک!
چمن را لرزه ها در تار و پود است
رخ مریم ز سیلی ها کبود است
گلستان خرمی از یاد برده
به هر جا برگ گل را باد برده
نشان مرگ در گرد و غبار است
حدیث غم نوای آبشار است
چو بینم کودکان بینوا را
که میبندند راه اغنیار اه
مگر یابند با صد ناله نانی
در این سرمای جانفرسا مکانی،
سری بالا کنم از سینه کوه
دلم کوه غم و دریای اندوه
دلم کوه غم و دریای اندوه
نگاهم میشکافد آسمان را
مگر جوید نشان بینشان را
به دامانش درآویزد به زاری
بنالد زینهمه بیبرگ و باری
حدیث تلخ اینان باز گوید
کلید این معما باز جوید
چه گویم بغض می گیرد گلویم
اگر با او نگویم با که بگویم
فرود آید نگاه از نیمه راه
که دست وصل کوتاهست کوتاه
¡
به دامانش درآویزد به زاری
بنالد زینهمه بیبرگ و باری
حدیث تلخ اینان باز گوید
کلید این معما باز جوید
چه گویم بغض می گیرد گلویم
اگر با او نگویم با که بگویم
فرود آید نگاه از نیمه راه
که دست وصل کوتاهست کوتاه
¡
نهیب تند بادی وحشت انگیز
رسد همراه بارانی بلاخیز
بسختی میخروشم: «های، باران!
چه میخواهی ز ما بی برگ و باران؟
برهنه بیپناهان را نظر کن
در این وادی قدم آهستهتر کن
شد این ویرانه ویرانتر چه حاصل؟
پریشان شد پریشانتر چه حاصل؟
تو که جان می دهی بر دانه در خاک
غبار از چهر گل ها می کنی پاک
غم دل های ما را شستشو کن
برای ما سعادت آرزو کن.»
رسد همراه بارانی بلاخیز
بسختی میخروشم: «های، باران!
چه میخواهی ز ما بی برگ و باران؟
برهنه بیپناهان را نظر کن
در این وادی قدم آهستهتر کن
شد این ویرانه ویرانتر چه حاصل؟
پریشان شد پریشانتر چه حاصل؟
تو که جان می دهی بر دانه در خاک
غبار از چهر گل ها می کنی پاک
غم دل های ما را شستشو کن
برای ما سعادت آرزو کن.»
نظرات شما عزیزان:
اثر: فریدون مشیری